هومان ، شیرین ترین فصل زندگی عاشقانه مامان و بابا

سیسمونی 2

آماده ای بقیه عکسا رو ببینیم؟ پس بزن که رفتیم........................ :) شامپو ، لوسیون ، روغن بچه، تالک مایع و چندتا صابون... ( از خریدهای خیابون بهار) ماشین زرد... ( بابایی اینو برات از بندر ترکمن خریده... کلی تعجب کردم.. آخه بابایی معمولا خرید نمی کنه ولی تا اینا رو دید گفت اینا رو برای پسرم می خوام بخرم... دستش درد نکنه)   ( شیشه شور، برس و شونه، ست فین گیر و دارو خوری و تب سنج ( که امیدوارم لازمت نشه هیچ وقت)    خرگوش موزیکال و جعبه اسباب بازیهات ( خریدهای ایکیای دبی) جوجه تیغی و موش جغجغه ( خرید های ایکیای دبی) فانوس ( سوغات مامان بزرگ لاهیجانی از گرکان) ...
9 خرداد 1393

سیسمونی

هومان عزیزم، امروز این نصاب پرده انگار مارو سر کار گذاشته، ولی خوبیش این بود که مامان فرصت کرد عکس وسایلت رو بگیره... امیدوارم وقتی لباساتو تنت می کنم غش غش بخندی، امیدوارم هیچوقت ناراحتی و بیماریتو نبینم دلبندم... بوس به کله قشنگت   این کتابخونه باباییه، به آقای نجار سفارش دادیم براش در درست کنه که کتاباش دیده نشه و شما رو اذیت نکنه   اینم کتابخونه با در باز هست   استیکر ، کالسکه (که تو این عکس کریرش روش نصبه)، و مبل فیلی شما... استیکر رو از بازارچه منطقه آزاد تجاری انزلی وقتی نوروز 93 رفته بودیم خونه بابابزرگ و مامان بزرگ لاهیجانیت خریدیم... اون روزم روز خیلی خوبی بود و خیلی به ما خ...
9 خرداد 1393

پرده اتاق آقا هومان و درد و دلای مامان

پسر قشنگم، بعد از کلی چرخیدن و گشتن و زیر و رو کردن کل پرده های شهر  مامان و بابا ده روز پیش تصمیم گرفتن پرده کرکره برای اتاقت سفارش بدن، ترکیب رنگی شو من انتخاب کردم و طرحشو بابایی داد، امروز سفارشمون حاضر شده و آقای نصاب قراره بیاد و پرده اتاقتون رو برامون نصب کنه، هنوز خبری از آقای نجار نیست، خیلی نگرانم کی می خواد تختت و پایه سبدت رو حاضر کنه، امیدوارم زیاد بد قولی نکنه.... عزیز دلم ، خوشگلم، مامانم، دیروز آخرین جلسه از کلاس های بارداری بود، مامان این کلاس ها رو میره چون تجربه ای برای نگهداری شما نداره و دلش نمی خواد چیزی براتون کم بذاره این کلاسا کمک می کنه اطلاعاتش بیشتر بشه و به امیدخدا بتونه خیلی خوب مثل یه تیکه جواهر نایاب...
9 خرداد 1393

پدر به پسر

پسرم سلام. الان نه و نیم شب 4 شنبه هفتم خرداد 93 اس. خونه نسبتن تاریک و کم نوره و من روی مبل روبروی زیباترین زن دنیا نشستم و به معجزه ای که در درونش در حال وقوعه فکر میکنم. الان حدود 30 هفته اس که میدونیم قراره که بیای و اگر همه چی خوب پیش بره 10 هفته دیگه تو به این دنیا پا میذاری. خودت نخاهی فهمید ولی رنگ و بوی دنیای ما عوض میشه. حتا الان هم که هنوز نیومدی حضورت حس  میشه . میزان شادی و انرژی در هردومون بالا رفته و هر ضربه ای که از داخل به شکم مادرت میزنی و من گاهی وقتا با شوق و ذوق نگاش میکنم هاله ای از نور و شادی رو تو صورت مادرت میبینم. پسرم ، بینهایت منتظر ورودت هستیم . در طول شبانه روز لحظه ای نیس که به تو فکر نکنیم . انگار که...
8 خرداد 1393

قصه ازینجا شروع نشد،... نوشته شد

هومان ، عزیز دلم ، نفسم، من وبابا خوشحالیم و خوشبخت، چون عاشقانه با همیم و با هم زیر یک سقف نفس می کشیم... عشق من، از روزی که خدا تو رو تو دلم کاشت عشقمون وسیع تر شد، قلبمون تند تر تپید، و به طرز نا منتظرانه ای زندگیمون شیرین تر شد... همه اینها رو مدیون وجود تو هستیم پسرم، امیدوارم اونطوری که سزاواری بتونیم دونه های عشق رو تو دلت بکاریم تا یه روزی شاهد شکوفا شدنش باشیم... پسر قشنگم، خیلی متاسفم که همت نکردم و زودتر این وبلاگ رو برات نساختم، ولی از همون اولی که از وجودت با خبر شدم به فکر نوشتن خاطراتت بودم، برای همین هم گفتم قصه ازینجا شروع نشد... قصه از خیلی قبل تر ها، وقتی منو بابا برای اولین بار همدیگه رو دیدیم ( یا بهتر بگم م...
5 خرداد 1393