هومان ، شیرین ترین فصل زندگی عاشقانه مامان و بابا

از هر دری سخنی

هومان خوبم شازده کوچولوی رویاهای من که دیگه به حقیقت پیوسته، عشقم امروز شنبه ۲۷اذر مصادف با میلادپیامبر ویک روز تعطیله،از صبح کلی بازی و شیطونی کردی،ظهر هم به همراه عزیز طاهره عمه ریحانهبرای صرف ناهار به رستوران قصر خورشید رفتیم. تجربه خوبی بود و محیط خوبی داشت ،بعد از ناهار یه سری به پروژمون در انقلاب زدیم و بعدش برگشتیم خونمون، شما از صبح یکسره بیدار بودی و. مشغول بازی و. شیطنت تا اینکه جدود نیم ساعت پیش از شدت خستگی بهونه گیریات شروع شد و. منم چرتغا رو خاموش گردم و شما رو بردم به اتاقت با اولین قصه کوتاه من دراوردی مامان اروم شدی و با اولبن لالایی خوابت برد. تازه ساعت ۸:۲۰است و منم از فرصت استفاده کردم و اومدم اینجا.   ...
27 آذر 1395

گشت و گذارهای دو نفره هومان و مامان

شاهزاده من، مدتیه من و پسر خوبم دوتایی میریم پیاده روی، البته شما بر تخت شاهیت (همون کالسکه) لم میدی و ملکه مادر (من😉) شما رو به جلو هدایت میکنم، روزای خیلی خوبیه و من واقعا از این روزا دارم لذت میبرم، تابستون خیلی گرمی رو پشت سر گذاشتیم و اصلا امکان پیاده روی نداشتیم، ولی از آخرای شهریور هوا شدیدا مساعد پیاده روی شده و من تصمیم دارم نهایت استفاده رو ازش ببرم🌸🌸🌸 اینا هم چندتا از عکسای پیاده رویمونه دور و بر خونمون، اواخر شهریوره، ولی من فرصت نکردم زودتر آپدیت کنم... دوست دارم هوارتااااا❤❤❤ من دلم برای این انگشتا تنگ میشه، میدونم، چیکار باید بکنم ای خداااااا😢😢😢   ...
5 مهر 1395

قصه خوانی دایی شاهین

نفس ترین هومان دنیا، عشق ترین من شما خیلی به قصه خوندنای من علاقه داری، تقریبا هرشب ازم میخوای برات قصه بگم، جدیدا فروشگاه گلدونه ها جلسات قصه خوانی برای بچه ها برگزار میکنه، منم شما رو شهریور 95 برای اولین بار بردم به این جلسه، اولش خیلی خوشت اومده بود چون دایی شاهین قصه گو خیلی قشنگ تقلید صدا میکرد و توجه شما رو جلب کرد، ولی تقریبا بعد از یه ربع برات خسته کننده شد، برای همین منم شما رو از کلاس خارج کردم و بجاش چندتا کتاب و سی دی شاد خریدم، این جلسات برای بچه های 4سال به بالا مناسبه، انشالا وقتی بزرگتر و آقا تر شدی و این دور همی های بچگانه ادامه داشت دوباره میارمت که قصه گوش کنی. ...
5 مهر 1395

قربون صدقه رفتنای مادرانه

ا لهی من فدای اون اخمات بشم وقتی تمرکز کردی و غذا میخوری و صدات در نمیاد😍😍😍 مامان جونی من اینجا رستوران سنتی اردیبهشته نزدیکی بابلسر، داشتیم میرفتیم به سمت خونه عزیز جون❤🚗💒💐 ...
5 مهر 1395

عید قربان 95

شاهزاده کوچولوی من، فردا عید قربانه، امروز خونه عزیز طاهرت رفتیم و با ببعی یا به قول شما گوسبند بازی کردیم، پارسال نترس بودی رو دوست داشتی به ببعی دست بزنی، ولی امسال ترجیح دادی از دور نگاهش کنی. عاشقتم که عقلت بیشتر شده و معنی مراقبت از خودت رو فهمیدی💗💗💗💗 ...
21 شهريور 1395

شهربازی و یه روز خیلی شاد

عشق من در واپسین روزای سال 94 اومدیم تهران پیش خاله منیژه جونت، قبل از مسافرتمون تو شهر خودمون رفتیم آتلیه و عکس های سه نفری گرفتیم، مامانی تو اینستا یه سفره هفسین خوشگل پیدا کرد،ما هم که قصد تهران اومدن داشتیم بنابرین با آتلیه تهران هماهنگ کردم به شما وقت بده و بتونی با سفره هفتسینشون عکس یادگاری بگیری، دیروز ینی 27 اسفند 94 من و شما و بابایی رفتیم آنلیه، آتلیه یه زیر زمین 50،60 متری بود که از زمین تا زیر سقفش عروسک رو هم رو هم چیده بودن و کلی دکورای قشنگ و جالب داشت، شما از دیدن اونهمه عروسک یکجا هیجان زده شده بودی و بیشتر از همه دوست داشتی ماشین مک کوئین و جوجه های زرد رنگ رو بگیری و باشون بازی کنی، یه کم استرس داشتم تو آنلیه خسته بشی ول...
28 اسفند 1394

خاطرات عزیز محاله یادم بره

پسر جونم امروز 24 اسقند 94 هست، آخرین روزای سال 94 رو با هم میگذرونیم، این روزای سال رو من و بابا خیلی دوست داریم، کوچه و خیابونا پره از آدمای جور و واجور، مغازه ها و پیاده رو ها پر میشه از تنگای شیشه ای و ماهی قرمزا 🐟 و گلای سنبل 🌹و ریزه میزه های هفت سین، انگار یه روح جدید به شهر دمیده میشه این روزا، یادش بخیر دوسال پیش همین موقع ها که تو تو شکم من بودی من و بابا هر روز عصرا میرفتیم پیاده روی و این حجم انبوه آدمای خوشحال نگاه میک ردیم، آخر مسیرم ختم میشد به ب ستی نعمت🍦😋😋😋 هفته پیش عزیز جون و آقاجون اومدن پیش ما گرگان و چند روزی با هم خوش گذروندیم، شما عزیز رو خیلی دوست داری، چون عزیز بات مهربونه و برات وقت میذاره و صد در صد به حرفات ...
24 اسفند 1394