هومان ، شیرین ترین فصل زندگی عاشقانه مامان و بابا

هومان دنیایی می شود

هومانم، پسر خوش تیپم ، امروز می خوام قصه دنیایی شدنت رو برات بگم، مامان جون مدتی بودشبا تو دلم خیلی وول می خوردی، نمی تونستم درست بخوابم برای همینم تا نزدیکای 4 صبح تو خونه با هم راه می رفتیم، خیلی نگران بودم ، چون 40 هفتم داشت پر می شد وی خبری از اومدنت نبود، بابا می گفت پسرمون تو دلت جا خوش کرده، اونجا جاش گرم و نرمه دلش نمی خواد بیاد بیرون، ازونجایی که تاریخ عقد من و بابا 16 مرداده خیلی دلمون می خواست تو هم همون روز به دنیا میومدی، من تمام دوران بارداری رو به همین امید بودم که 16 مرداد روز عشقمون با اومدن تو تکمیل بشه، ولی هر چقدر تمرکز کردم انگار فایده ای نداشت، 16 ام اومد و رفت ولی خبری از اومدن شما نبود، خیلی نارحت و بی قرار شده ب...
5 آبان 1393

هومانم رسید از راه

پسرم، نور دیده ام، امروز بعد از مدتها برات می نویسم شما 21 مرداد 93 دنیایی شدی، دنیایی شدنت ماجرایی داره بس طولانی، که اونو هم گذاشتم یه روزی از همین روزا که آروم خوابیدی و بم فرصت میدی برات تعریف کنم، امروز جمعه 4 مهره، از روزی که به دنیا اومدی تا الان من و بابا هر روز چیزای جدیدی ازت یاد میگیریم، مثل اینکه چه جوری دوست داری بخوابی، چه جوری دوست داری قطره هات رو بخوری، چه جوری دوست داری بغلت کنیم، چه جوری دوست داری حموم بشی ، پسر عزیزم ما حتی داریم معنی گریه ها و حالت چهره و چشم و لب هاتو یاد می گیریم، یاد می گیریم که مثلا  این حالت یعنی خسته ای و به مامان بابا می گی کمکت کنیم تا بخوابی، یا مثلا این حالت یعنی مامان گرسنمه ...
4 مهر 1393

لحظه دیدار نزدیک است

. ﻫﺎﯼ ! ﻧﺨﺮﺍﺷﯽ ﺑﻐﻔﻠﺖ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﻡ ﺭﺍ ٬ ﺗﯿﻎ ! ﻫﺎﯼ ﻧﭙﺮﯾﺸﯽ ﺻﻔﺎﯼ ﺯﻟﻔﮑﻢ ﺭﺍ ٬ ﺩﺳﺖ ! ﻭ ﺁﺑﺮﻭﯾﻢ ﺭﺍ ﻧﺮﯾﺰﯼ ﺩﻝ ! - ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺴﺖ - ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﺖ  عشق مامان، حدود 18 روز دیگه شما میخوای پا به این دنیا بذاری، هر روز لحظه شماری میکنم برای دیدنت ،هر لحظه به فکرت هستم، همیشه به این فکر میکنم که چه کارایی میتونم انجام بدم که برای بهترین نینی دنیا بهترین مامان دنیا باشم، هر روز دی وی دی های روانشناسی کودک رو گوش میکنم، کتاب میخونم، تو نت سرچ میکنم که بتونم اطلاعاتم رو راجع به تو ، کلوچه زندگی مامان و بابا اقزایش بدم، که خدای ناکرده از روی بی تجربگی باعث ناراحتیت نشم ، جیگر طلای من دیشب خوابت رو دیدم، چقدر زیبا بودی ، روی گوشت دست می کشیدم ،چقدر ک...
2 مرداد 1393

اینجا تهران است

پسرم درست 16 روزه که بابا و مامان از هم دورن ، من تهرانم پیش مادربزرگت و بابا گرگانه درگیر کارهاشه ، درسته که به من با مادر بزرگت خیلی خوش گذشت،چون خیلی وقت بود که اینجوری با هم تنها نبودیم،ولی تحمل دوری از باباتم واقعا سخت بود، به هر صورت قراره تا 20 ام بابایی بیاد پیشم و تنهام نذاره دیگه، مامان جونی من این روزا شبا خیلی شیطون شدی ،انگار تو دلم بالا و پایین میپری، درسته که خواب شبونه رو ازم گرفتی ولی فقط خدا میدونه چه ذوقی میکنم وقتی تو تکون میخوری، بعضی وقتا خودت رو گوله میکنی و سفتی کمرت رو کاملا حس میکنم، با انگشتام کمرت و ناز میکنم، یواش یواش شل میشی و دوباره میخوابی ، اینجور وقتا تو رو مجسم میکنم، صورت معصوم و قشنگتو، که چه جور آروم خ...
16 تير 1393

آماده شدن برای سفر 2 ماهه

هومانم، عشقم، عزیزم، عسل خوشمزه مامان و بابا، امروز پنجشنبه 29 خرداد 1393 هست، 31 خرداد با دکتر مصدق بیمارستان صارم نوبت ویزیت دارم، امروز برای مدت 2 ماه آخرین روزیه که گرگانم، کلی وسیله دارم با خودم می برم تهران، بیشتر وسایل شماست، آخه دقیق نمی دونم چه وسایلی ممکنه لازمت بشه، برای همین هر چی به عقلم می رسید برداشتم که اونجا مشکلی برات پیش نیاد، راستی یه خبر خوشم برات دارم، امروز پایه سبدت آماده شده که باعث می شه سبد بصورت عرضی تکون بخوره، بابایی داره بش سیلر میزنه بعد ازینکه خشک شد اسپری رنگ سفید می زنه، وای که چقدر خوشگل و ناز بشه گهوارت عزیزکم...  ولی تخت هنوز آماده نیست گلم، سر نجارت خیلی شلوغه فکر می کنم، حالا باید صب...
29 خرداد 1393

بیمارستان صارم

مامان جون ، شنبه 17 خرداد 93 وقت ویزیت داشتم با دکتر حمیر ا مصدق در بیمارستان صارم تهران، برای همین من و بابایی پنج شنبه حدود های ساعت 4  راه افتادیم به سمت تهران، من وبابایی سفرهای ماشینی مون رو خیلی دوست داریم، آخه بهترین موقعیته برای اینکه دو تایی با هم صحبت کنیم و از خاطراتمون و نظراتمون برای هم دیگه بگیم... تو راه من برای بابایی لقمه میگیرم  و میذارم دهنش، براش قهوه میکس درست میکنم و فوتش میکنم که بابایی وقتی می خوره دهنش نسوزه، و با هر کلکی که بلدم سعی می کنم سر حال نگهش دارم تا بتونه خوب و بدون خستگی رانندگی کنه، بابایی تو راه گاهی وقتا برام آهنگای درخواستی هم اجرا می کنه.. من خیلی صدای بابایی رو وقتی آواز می خونه دوست دارم...
19 خرداد 1393

سیسمونی 5

نوبتی هم که باشه نوبت اسباب بازی های شماست عروسک های انگری برد انگشتی... خیلی با مزه ن، زود تر بیا با هم بازی کنیم.. می خوام برات قصه شون رو تعریف کنم مکعب های هوش...  جغجغه ها و عروسک ها... شیشه شیر و پستونک ارتودنسی... شنیدم نینی ها پستونک ارتودنسی دوست ندارن.. امیدوارم شما کلا پستونک دوست نداشته باشی و اگرم دوست داشتی ارتودنسی شو دوست داشته باشی...   قنداق شما که بتونی راحت تر بخوای عزیزکم بادی های تو خونه ای شما ( خرید از بابلسر) پتوی دورپیچ و دم دستی سرویس رو تختی ک قراره بعد اینکه تختت آماده شد بذارم روی تختت حوله های کوچیک ، پاپوش ها و جور...
9 خرداد 1393

سیسمونی 4

اینم یه سری دیگه عزیزکم... اینم از بندر انزلی گرفتیم اینو مامان بزرگ گرگانیت عیدی 93 بت کادو داده... اون موقع شما فقط 4 ماه داشتی عشقم اینا رو از پاساژ زرتشت گرگان ، به مناسبت ماه تولدت که مرداده و علامتش شیره برات خریدم جیگر گوشه مامان اینو هم گرگان گرفتم، وای که من عاشق شلوارای پیش بندی برای شما هستم مامانی عاشق این لباسته... دیگه طاقت ندارم شما رو تو این لباسای رنگی رنگی ببینم عسلم این دو تای آخر رو با کلی عشق و علاقه برات خریدم عزیزم.. شب قبل از خرید، اینا رو پشت ویترین یه مغازه دیدم ولی حیف که بسته بود، فرداش که کلاس داشتم بین کلاس به بچه ها آنتراک دادم و رفتم  این مغاز...
9 خرداد 1393