هومان دنیایی می شود
هومانم، پسر خوش تیپم ، امروز می خوام قصه دنیایی شدنت رو برات بگم، مامان جون مدتی بودشبا تو دلم خیلی وول می خوردی، نمی تونستم درست بخوابم برای همینم تا نزدیکای 4 صبح تو خونه با هم راه می رفتیم، خیلی نگران بودم ، چون 40 هفتم داشت پر می شد وی خبری از اومدنت نبود، بابا می گفت پسرمون تو دلت جا خوش کرده، اونجا جاش گرم و نرمه دلش نمی خواد بیاد بیرون، ازونجایی که تاریخ عقد من و بابا 16 مرداده خیلی دلمون می خواست تو هم همون روز به دنیا میومدی، من تمام دوران بارداری رو به همین امید بودم که 16 مرداد روز عشقمون با اومدن تو تکمیل بشه، ولی هر چقدر تمرکز کردم انگار فایده ای نداشت، 16 ام اومد و رفت ولی خبری از اومدن شما نبود، خیلی نارحت و بی قرار شده ب...