هومان ، شیرین ترین فصل زندگی عاشقانه مامان و بابا

از پوشک گرفتن هومان قسمت آخر

هومانم دیگه با افتخار میتونم بگم در زمینه جیش و پیپی مرد شدی، مدتهاست که شرتت رو کثیف نکردی و مهم تر از همه اینکه خودت بم میگی بریم دستشویی، حتی اگه وسط بازی سخت مشغول باشی ولی بازم یادت نمیره و ازم درخواست میکنی بریم دستشویی. شکر خدا این مرحلم به خوبی و خوشی پشت سر گذاشته شد دوباره شما شدی هومان کوچولو قهرمان مامان😙😙😙😙   ...
14 آذر 1395

بامزه حرف زدنای آقا هومان در سن 27 ماهگی

عشق من، هومان قشنگ من، حرف زدنت تقریبا کامل شده، اتفاقات در طول روز رو شبا برام تعریف میکنی، از کارایی که کردی و چیزایی که دیدی و شنیدی رو برام تعریف میکنی. ولی هنوز چندتا از لغتا رو به طرز زیبایی شکسته میگی، مثلا همچنان به سمند سفید میگی ببند ببید، به آقای دکتر میگی آقای گرگر به تمیز میگی بندیز به عنوان مثال میگی رفتم حموم خودم شستم بندیز شدم😅😅😘😘💞 به زمین میگی بمبیل به نمیخوام میگی ممخوام به نگاه بکن میگی گنگاه بکن، به نقاشی میگی گنگاشی، به کمک میگی مومک، به قرمز میگی بنقز، به الماس میگی املاس، به عدد سه میگی سک عاشق سوالی حرف زدنتم، سرت رو یه جور مبالغه امیزی تکون میدی، قبل ازینک...
16 آبان 1395

از پوشک گرفتن هومان روز دهم

خوب من، با امروز دهمین روزیه که پوشکت نکردم، و سومین روزیه که به هیچ عنوان شرتت رو کثیف نکردی، و ازون مهم تر اینکه دیگه من برای دستشویی رفتن به شما یادآوری نمیکنم، بلکه خودت بم خبر میدی جیش یا پیپی داری، شب تا صبح هم کاملا خشک هستی و این موضوع باعث میشه من بیش از پیش به پسر آقام افتخار کنم که اینقدر خوب و راحت با این موضوع کنار اومده و بعد از گذشت یه هفته تونست کنترل کردن خودش رو یاد بگیره.پسرم تو سوپر قهرمانی💖💖💖 راستی یه خبر خوشم راجع به گوارشت دارم، همونجوری که در جریانی تقریبا بعد از 18 ماهگی که از شیر خودم گرفتمت و کاملا غذاخور شدی حساسیت های غذاییت خودشون رو در قالب دونه های پوستی روی رانهات و تعداد زیاد دفع پیپی اونم بصورت شل و نی...
6 آبان 1395

از پوشک گرفتن هومان روز سوم

مامانی جونم روز سوم روز چندان راحتی نبود برامون، هر چند که صبح خیلی راحت لگن رو پذیرفتی و حتی پیپی هم کردی، ولی عصرش که برده بودمت پیش عزیز طاهره و حسابی مشغول بازیگوشی بودی و حاضر نشدی بام یه سر به دستشویی بزنیم و خودتم اعلام نکردی که جیش داری، یهو دیدم که کار از کار گذشته و آنچه نباید میشد شد. هرچقدرم ازت خواستم بگی ببخشید نگفتی که نگفتی. از خواستم بگی ببخشید، گفتی ممخام( نمیخوام) پرسیدم چرا؟ گفتی دلم ممخاد(نمیخواد) گفتم پس اگه اینجوره بات قهر میکنم، گفتی خودم بات قهرم ،گفتم ازت ناراحت شدم.مثل بچه  گربه ملوس خودت لوس کردی و صورتت رو آوردی نزدیک صورتم. منم طبق معمول همیشه بوسیدمت، یهو برق شادی رو از چشمای گیرات و لبخند شیطنت آمیزت...
28 مهر 1395

از پوشک گرفتن هومان روز دوم

قشنگ ترینم، امروز از عالی هم عالی تر بودی. به هیچ عنوان شلوارت رو خیس نکردی عشقم، مثل آقا ها رو لگنت نشستی و جیش کردی، البته یه بارم پیپی کردی صبح که من خونه نبودم، از صبح کلی اسمارتیز عینکی جایزه گرفتی، دیگه آخر شب اسمارتیزام تموم شد و آخرین جایزه امروزت یه برچسب برجسته با طرح ماشین بود که واقعا عاشقش شدی، در حدی که شب تو دستت نگهش داشتی و خوابیدی، البته چندباریم از دستت افتاد و نصفه شب مجبورمون کردی بگردیم تا پیداش کنیم. شبها موقع خواب چون ساعت بدون پوشکت طولانی میشه شورت آموزشی کارترز میبندم، داخل یه لایه حوله ای داره که جذب خوبی داره و نمیذاره جیش رد بشه.امیدوارم به زودی همین رو هم دیگه لازم نباشه برات ببندم. اینم از شرتای ر...
27 مهر 1395

از پوشک گرفتن هومان روز اول

هومان خوبم ،شاهزاده کوچولوی مامان، مدتها بود که به گرفتن شما از پوشک فکر میکردم، بنا به دلایلی تابستون نتونستم اینکار رو انجام بدم، البته بیشترش به این خاطر بود که حس میکردم هنوز آمادگیش رو نداشته باشی. ولی جدیدا رفتارهایی ازت میبینم که بم میگه پسرم بزرگ شده و میخواد مثل آدم بزرگا دستشویی کنه. ازین فرصت عالی استفاده کردم و یه روز صبح که تز خواب بیدار شدی گفتم دیگه پوشکات تموم شده، ازین به بعد مثل ادم بزرگا میتونی شرت بپوشی و روشم شلوار. ولی یه شرط داره، اونم اینکه وقتی جیش داری باید به من بگی تا ببرمت دستشویی، باید مراقب باشی شلوارت خیس نشه، اگه جیشت رو گفتی و شلوارت خیس نشد بت جایزه اسمارتیز عینکی میدم ( عاشق اسمارتیز عینکی هستی و قبل ...
27 مهر 1395

هومان و عزاداری حسینی

پسر خوبم، امسال 20ام مهرماه تعطیلات تاسوعا و عاشورا لاهیجان بودیم، بماند که چقدر با فرشته و خاله جون و عزیز جونت بازی کردی، در کنار همه اینا یه تجربه جدید دیگه تو زندگیت داشتی، برای اولین بار دسته و مراسم عزاداری امام حسین رو دیدی، تو خونه وقتی میخواستم شلوار سیاهت رو تنت کنم گفتی  بلبار(شلوار) آبی بپوشم، گفتم نه داریم میریم دسته، اونجا همه لباس سیاه میپوشن، شما هم خب به حرفم توجه کردی و قبول کردی شلوار سیاهت رو پات کنم. زنجیر و هدبند امام حسین رو از گرگان برات خریده بودم ولی نگهشون داشتم تا تو دسته بت بدم که کاربردش رو خوب متوجه بشی. روز عاشورا خیلی شانس آوردیم که هوا آفتابی بود، ساعت 11:30 به اتفاق بابا جون و عزیز جون و آقا جون رفتیم...
25 مهر 1395

سفر به لاهیجان

خب عشقمممم، نوبت میرسه به سفر چند روزه ما به لاهیجان، هومان خوبم، همونطور که در جریانی (هیچ چیز رو نمیشه ازت مخفی کرد) عزیز جون یه جراحی داشت هفته پیش و ما نتونستیم زودتر بش سر بزنیم(بابایی حسابی مشغول پروژه ساخت و سازه) تا بالاخره یک مهر 95 تونستیم حرکت کنیم به سمت لاهیجان، و ازونجایی که مهر شده و کلاسا شروع شده مام به این امید که هفته اول بچه ها خیلی نمیان سرکلاساشون فرصت رو مغتنم شمردیم و چند روزی رو لاهیجان موندیم، تو این چند روز هوای لاهیجان خیلی متغیر بود، از گرم گرم تا سرد سرد. حال عزیز جونم نسبتا خوبه، خودش میگه درد نداره و ظاهرش یه مقدار ضعیف نشون میده هرچند عزیز جون روحیه خیلی قوی داره و سعی میکنه به همه نشون بده چقدر حالش خوب...
5 مهر 1395