هومان ، شیرین ترین فصل زندگی عاشقانه مامان و بابا

پسرم مهد کودک میرود

1396/7/11 10:11
نویسنده : فریبا
181 بازدید
اشتراک گذاری
سلام مرد من ، امروز که برات مینویسم مدتیه بدون بهونه و با میل خودت به مهد کودک میری، اولین تجربت از مهد بهمن ۹۵ بود که روز دوم سرماخوردی و دیگه نفرستادمت اونجا،با وجود اینکه مهد بزرگ و قشنگی بود ولی ازمربیش خوشت نیومده بود،ضمن اینکه زمستونم بود و مریضی زیاد بود تصمیم گرفتم بجای مهد بری پیش عزیز طاهره، روزایم که براشون کار پیش میومد با خودم میبردمت سر کار،کار مامان و بابا رو خیلی دوست داری و هر بار چیزای جدید یاد مگیری، دومین تجربت از مهد اردیبهشت و خرداد ۹۶ بود،اونجا رو خیلی زود پذیرفتی،البته من میدونم چرا، چون روز اولی که رفتیم اونجا یه ماشین مک کویین اونجا دیدی و باش مشغول بازی شدی،ولی بعد از دو هفته کم کم گفتی دوست نداری بری مهد، منم یه سری جایزه خریدم دادم به ستاره جون مربی شما که از طرف فرشته مهربون به شما جایزه بده،بعد از مدتی دیدم که درست نیست اینجوری عادت کنی و وقتی میپرسیدی چرا بت جایزه نمیدن و منم گفتم چون کم کم داری بزرگ میشی و فرسته مهربون فقط به کسایی که روزای اولشونه میان مهد جایزه میدن شمام بعد از سفرمون که برگشتیم گرگان دیگه حاضر نشدی بری مهد، از طرفیم تابستون بود و هوام خوب بود مشکلی نداشتم با خودم ببرمت سرکار، تا اینکه شهریور ۹۶ شد و فکر کردم بزودی دوباره هوا سرد میشه و برای شما و هم خودم سخته همیشه همراهم باشی، از هفته دوم شهریور بردمت یه مهد جدید، حدود ۵ روز همراهت تو مهد نشستم و دورادور نگاهت میکردم ،خیلی خوشحال بودی و با دوستای جدیدت بازی میکردی،چون هنوز هم تابستون بود و کلاساشون به طور رسمی باز نشده بود اجباری به اینکه تو کلاس بشینی نداشتن،همینم به نظرم باعث شد بتونی مهد جدیدت رو دوست داشته باشی، یه روزم تو حیاط نشستم، تا کم کم به نبود من عادت کنی،
بعد از گذشت یک هفته دیگه رفتم دنبال کار خودم و تو مهد نموندم،شما که دوست داشتی منم اونجا باشم ازم میپرسیدی شما هم میمونی مهد؟ میگفتم نه ،اجازه ندارم اونجا باشم،فقط بچه ها اجازه دارن تو مهد باشن،برای همینم شما کم کم شروع کردی به گفتن اینکه دوست نداری بری مهد، من ترس و نگرانیم از بابت تکرار تجربه های قبل شروع شد، ولی سعی میکردم نگرانیم رو نشونت ندم و زیادم راجع به این موضوع بات بحث نکنم،چون میدونستم بدتر میشه،هر بار از یه طریقی راضیت میکردم بری مهد تا اینکه بعد از گذشت دو هفته خیلی جدی بم گفتی نمیری مهد، و هیچکدوم از روشهای قبلی من برای عوض کردن تصمیمت تاثیر گذار نبود،تا اینکه علی رقم میلم مجبور شدم به زور تحویل مه بدمت در حالی که تو بغل مربی دستات رو به سمت من بلند کرده بودی و از لابلای مژه های بلند پر از اشکت نگاه ملتمسانه ای بم انداخته بودی و میگفتی نمیخوام برم از من دور میشدی، قلبم فشرده شد پسرم،ولی چاره ای نداشتیم،بعد ازینکه تو ماشین نشستم و با مدیر مهد صحبت کردم بم گفت دوره گذاره،میگذره،بچه باید گریه کنه تا شرایط جدید رو بپذیره،باید تکلیفم با تصمیم روشن باشه،اینکه واقعا میخوام بچه به مهد بره یا نه،اگه حتی کمی مطمئن نیستم بچه رو اذیت نکنم و پیش خودم نگه دارم،ولی اگه چاره دیگه ای جز مهد ندارم قوی و محکم باشم و بدونم این شرایط و این ناخوش احوالیا همیشگی نیست.
پسرم جونم برات بگه که همین شد همه گریه هات برای مهد نرفتن،به طرز معجره آسایی خیلی زودتر از آنچه که توقعش رو داشتم از فرداش با میل خودت ازم درخواست میکردی بریم مهد،موقع آماده شدن برای رفتن به مهد هم یکی از اسباب بازیات رو انتخاب میکردی با خودت ببری مهد. البته اول مهر و بازگشایی رسمی مهد ها و مدرسه ها و پوشیدن لباس فرم مهد هم بی تاثیر نبودن تو تصمیمت برای رفتن به مهد. در هر حال الان که برات مینویسم احساس میکنم بخشی از گرفتاری های من بخاطر مهد رفتن شما حل شده،وقت وفکر آزادتری پیدا کردم که بتونم به برنامه هام برسم و بتونم آینده بهتری رو برای پسر فهمیده خودم بسازم.
دوستت دارم پسرم



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)